قصائد: أديب كمال الدين

ترجمة: ستار جليل زاده 

 

 

أديب كمال الدين (1953) عراق

از شاعران بسیار مشهور معاصر عراق و جهان عرب است. وی در بابل به دنیا آمد وسال 1976 لیسانس اقتصاد و سپس سال 1999 لیسانس ادبیات انگلیسی را از دانشکده زبان دانشگاه بغداد کسب نمود، و سال 2005 موفق شد تا دیپلم ترجمه‌ی فوری را از هنرستان فنی ایالت أدیلاند استرالیا کسب کند.

ادیب کمال الدین تاکنون آثار بسیاری از شعر و مقاله‌های پژوهشی ادبی و ترجمه منتشر نموده است و نیز برخی از آثارش در چندین دانشگاه مورد نقد و بررسی قرار گرفته‌اند.

وی در گفتگویی پیرامون شعرش چنین می‌گوید: «شعر نزد من از همان ابتداء سرگرمی یا بازی یا تسلی خاطر و یا شهرت طلبی و حضور اجتماعی نبوده و نیست، بلکه شعر از همان آغاز در اندیشه‌ام، ابزاری بوده است برای درک و دریافت جهان و شناخت رنج‌های واقعی بشر، رنج‌هایی که حد و مرز نمی‌شناسند... در همه‌ی شعرهایم پیامی است که بر این باورم باید آن را فرستاد، شاید این پیام عشق باشد به معنای عظیمش، و یا پیام رنج و درد این انسان واقعی باشد که روزگار آن‌چنان ضربه‌هایی بر سرش می‌کوبد که از سرزمینی به سرزمینی دیگر، و از آسمانی به آسمانی دیگر، و از تبعیدی به تبعیدی دیگر و از حرفی به حرفی دیگر، پی معنایی یا شبه معنایی می‌گردد...»

 ادیب کمال الدین سال 1975 به روزنامه‌نگاری روی آورد و برنامه‌های بسیاری برای رادیو عراق برنامه‌ریزی کرد و عضو کانون ادبی عراق و کانون ادبی عرب نیز می‌باشد. هم‌چنین عضو اتحادیه روزنامه‌نگاران عراق و عرب است و عضو جمعیت مترجمین عراق و عضو کانون نویسندگان استرالیا و وی در سال 1999 موفق به دریافت جایزه بزرگ شعر شد. و بسیاری از آثارش به زبان‌های مختلف ترجمه گردید. وی هم اکنون در استرالیا زندگی می‌کند.

آثار:

برش‌ها(1976)، دیوان عربی(1981)، جیم(1989)، نون(1993)، اخبار معنا(1996)، نقطه(1999)، حاء(2002)، مقبل حرف...مابعد نقطه(2006)،  

 

عرق ودم

كتبَ صديقي الشاعر

قصيدةً عن النجمة

فأُصِيبَ بالتهابِ السحايا،

ووجدوه بعد أربعين عاماً

ميّتاً في الشارع

وبيده قنّينة العَرَق.

أما أنا فكتبتُ قصيدةً عن الغيمة

فأُصِبتُ بالجنون

ومتّ في آخرِ قارّاتِ العالم،

لكنهم، لحسن الحظِّ، لم يجدوا جُثّتي

ووجدوا، بدلاً عنها، قنّينةَ دم.

 

 

عرق و خون

 

دوست شاعرم

شعری از ستاره‌ها نوشت

و به التهاب ابرها گرفتار شد

چهل سال بعد

او را مرده در خیابان یافتند

با شیشه‌‌ی می در دست

من اما شعری نوشتم از ابر

و گرفتار جنون شدم

و در آخرین قاره‌ی جهان مُردم

جسدم را نیافتند

اما جایش شیشه‌ای خون یافتند.

 

 

 

إلى أين ؟

 1.

الشراعُ وسطَ السفينة.

السفينة وسطَ البحر.

البحر وسطَ قلبي،

قلبي الذي يغرقُ شيئاً فشيئاً

في حلمه الهادئ العنيف.

2. 

السفينةُ وسطَ البحر،

السفينةُ تمضي بجسدينا

أنا وأنت.

أنتِ عاريةٌ كالرغبة.

وأنا الرغبة نفْسها، عريها، نارها الخالدة.

أقبّلكِ من أقصى الصباحِ إلى أقصى المساء،

أقبّلكِ من أقصى الشفتين إلى أقصى القدمين،

أقبّلكِ من أقصى الدمِ إلى أقصى البحر.

والبحرُ يمضي بنا عاريين

إلى أين؟

أصرخ: يا إلهي، إلى أين؟

 

 

کجا؟

1

بادبان وسط کشتی

کشتی وسط دریا

دریا وسط قلبم

قلبم آرام آرام غرق می‌شود

در رؤیای آرام کشنده‌اش.

2

کشتی وسط دریا

روان می‌شود با کالبدهامان

من و تو

تو عریان بسان میل

و من همان میل،

برهنه‌ کن آتش جاودانه‌اش را

تو را از دورترین صبح تا دورترین شب می‌بوسم

ار دورترین لب‌ها تا دورترین پاها

ار دورترین خون تا دورترین دریا

و دریا در ما عریان روان می‌شود

به کجا؟

فریاد می‌زنم: خدایا، به کجا؟

 

کلمات

1.

 كلّما أريدُ أنْ أشربَ الكأس:

كأس السمّ

كما فعلَ سقراط

أتذكّركِ

فأرمي بالكأسِ بعيداً.

2.

كلّما أريدُ أنْ أسافرَ خارجَ الملكوت

كما فعل دانتي

أو أضيّعَ أخي ونَفْسي

كما فعلَ إخوةُ يوسف

أو أدخلَ النار

كما فعلَ إبراهيم

أتذكّركِ

فأكفّ عن السفر،

والضياعِ،

والنار.

3.

لابأسَ إذن

أنْ تأخذي بيدي ثانيةً إلى الحياة،

لابأس.

ولكنْ ما العمل

وصديقي المخلص: صديقي الموت

لا يكفُّ عن طرقِ الباب؟

أخبريه

ببراءةِ قلبكِ المعجونِ بألوانِ الفراشات

ألّا يرجع

إلّا بعدَ أنْ نلتقي

على قمّةِ جبلِ الحرف،

أو المنفى

أو الخُرافة.

4.

لابأسَ إذن

أنْ أرجعَ لأمارسَ دوري

في مسرحيةِ البشريّةِ الضائعة،

مسرحية تمتدُّ فصولها من بابل إلى بغداد

إلى بيروت إلى برلين إلى لندن

ثُمَّ إلى جهنّم بالتأكيد.

لابأسَ إذن

أنْ أرجعَ لأمارسَ دوري

كأبٍ لكِ

ولكنّي لا أحسنُ الكلامَ معكِ

لأنّ أبجديّتكِ عمرها ستة آلاف سنة،

ولا أحسنُ الرقصَ معكِ

فكريّاتُ دمي البِيض والحمر

دمّرها القهرُ والسبي،

ولا أحسنُ إسداءَ النصائحِ لكِ

لأنّكِ أكثر نضجاً

من ملكةِ النحل.

5.

هكذا إذن

أنحني أمامكِ

كأسدٍ أعجف

حطّمته السنين والوحشةُ والزلازل.

أنحني أمامكِ

وأطلبُ منكِ ثانيةً،

بل أتوسّلُ كشحّاذٍ هنديّ،

أنْ تسمحي لي بشربِ كأسِ السمّ

وأعدكِ بأنّني لن أشربها ثانيةً

يا ابنتي!

 

 *********

 (كلمات) هي ابنة الشاعر.

 

 

 

 

 

کلمه‌ها

 

1

 

هر آینه می‌خواهم جامی بنوشم:

جام سم را

آن‌گونه که سقراط کرد

تو را به یاد می‌آورم

و جام را دور پرت می‌کنم.

 

2

 

هر آینه می‌خواهم بیرون از ملکوت سفر کنم

آن‌سان که دانته کرد

 و یا برادرم را گم کنم و خودم را

آن‌سان که برادران یوسف کردند

یا داخل آتش شوم

آن‌سان که ابراهیم کرد

تو را به یاد می‌آورم

و دست از سفر برمی‌دارم

از گمگشتگی

و از آتش.

3

 

اشکالی ندارد اگر

یک ثانیه دستم را بگیری ببری به زندگی

اشکالی ندارد

 اما چه کنم

و دوست مخلصم: دوستم مرگ

دست از کوبش در برنمی‌دارد؟

به او بگو

تو را قسم به قلبت

که پر از پروانه است

بگو بر نگردد

مگر بعد از این‌که با هم

بر بالای کوه حرف ملاقات کنیم

یا در تبعیدی

یا در اسطوره‌ای.

 

4

 

اشکالی ندارد اگر که

برگردم و نقش‌ام را تمرین کنم

برای نمایش انسان سرگردان

نمایشی که پرده‌هایش از بابل به بغداد

به بیروت به برلین به لندن

سپس به دوزخ دقیقاً کشیده شده است.

اشکالی ندارد اگر که

برگردم و نقش‌ام را تمرین کنم

چونان پدری برای تو

اما من نمی‌توانم با تو

به نیکی سخن بگویم

برای این‌که واژگانت

قدمتی شش هزار ساله دارد

و بلد نیستم با تو برقصم

زیرا گلبول‌های سفید و سرخ خونم را

سنگدلی و دشنام نابود کرده‌است

و نمی‌توانم اندرزهایی به تو عرضه کنم

زیرا تو بالغ‌تر

از ملکه‌ی زنبوری. 

 

5

 

 بنابراین این‌گونه

رو‌به‌رویت خم می‌شوم

بسان شیری لاغر

که سال‌های وحشت و زلزله‌ها از بینش برده

رو‌به‌رویت خم می‌شوم

و نه تنها یک ثانیه مهلت از تو می‌طلبم

بلکه بسان دریوزه‌ای هندی به تو متوسل می‌شوم

تا به من رخصت دهی جامی سم بنوشم

و به تو وعده می‌دهم

که هرگز  بار دیگر ننوشمش

                            دخترم!

 

 

محاولة في دم النقطة

 

1.

خرجت النقطةُ من الباب.

كانتْ عسلاً أسْوَد

فتبعها كلُّ ذبابِ الزمن.

2.

كانت النقطةُ جوهرةً،

جوهرةً بحجمِ تفّاحةٍ كبيرة

حملها طفلٌ مدهوشٌ ببريقها

فتبعه كلُّ لصوصِ المدن.

3.

كانت النقطةُ حُلماً مليئاً بالدفء الباذخ

خرجَ إليَّ ليعوّضني عن يُتمي وهلْوَسَتي.

فتبعه كلُّ أنينِ القصائد الحيّةِ والميّتة.

4.

كانت النقطةُ طفلةً / امرأة

خرجتْ إليَّ بثديين غامضين

وعينين مفتونتين

وشفتين ذاهلتين.

فتبعها كلُّ وحوشِ المعمورة.

5.

كانت النقطةُ نوراً يلفُّ كلَّ شيء،

نوراً خرجَ لينيرَ سوادَ طفولتي

فحاولَ قتله كلُّ ظلامِ الأرض.

6.

كانت النقطةُ نقطتي

لكنْ حينَ لعبنا طفلين مسحورين

على سريرِ اللذّةِ الأحمر،

تحوّلت النقطةُ إلى خرافة

ثُمَّ إلى هزأة

ثُمَّ إلى مُهرّج.

وحينَ عضّها الزمنُ بنابه

تحوّلتْ إلى سيركٍ عظيم

لا بداية له ولا نهاية.

7.

كانت النقطةُ كريمةً حدّ الجنون.

(أذكرُ أنّها قرّرتْ حرقَ نَفْسِها

إنْ تركتُها دونَ حرف).

لكنّي تركتُها كأيّ مجنون

لم يستطعْ أنْ يسيطرَ على ضرباتِ قلبه

وهو يتلمّس صندوقَ الليراتِ العظيم.

وحينَ تحوّلَ ندمي إلى أسطورة

لم أجدْ ما أحرق به نَفْسي

سوى حروفي الباردة.

8.

كانت النقطةُ تمسكُ الشمسَ بيدٍ

وتمسكُ الحُلمَ بيدٍ أخرى.

وحينَ قبّلتُها قرّرتْ أنْ تعطيني

ملعقةً من شمسِ العالم

وكأساً من حُلمِ السرير.

لكنّي إذ ذقتُ دفء الشمس

احترقتُ بزهوي،

وإذ لمستُ كأسَ السرير

جننتُ بشبابي.

فكيفَ يمكنني أنْ أكتبَ قصيدتي

بعدَ أنْ سقطتْ منها الملعقةُ والكأس؟

9.

كانت النقطةُ دمَ الجمال

 دمَ المراهقة

 دمَ اللذّة

 دمَ السكاكين

 دمَ الدموع

 دمَ الخرافة

 دمَ الطائر المذبوح.

كانت النقطةُ دمي

أنا تمثال الشمع.

 

 

 

 

سوء قصد به خون نقطه

1

نقطه از در خارج شد

عسلی سیاه بود

بعد تمام مگس‌ها زمانه پی‌اش روان‌شدند.

2

نقطه گوهری بود

گوهری به اندازه‌ی یک سیب

کودکی مدهوش از نورش آن را گرفت

و تمام دزدان شهر پی‌اش روان شدند.

3

نقطه رؤیایی پر از گرما بود

سوی من بیرون آمد تا تاوان توهم‌هایم را بدهد

و تمام آه و ناله‌های اشعار مرده و زنده‌ام پی‌اش روانه شدند.

4

نقطه کودکی/ زنی بود

با دوپستان بزرگ سوی من بیرون آمد

و دو چشم باز

 و دو لب مات و مبهوت

و تمام ددان دنیا پی‌اش روانه شدند.

5

نقطه نوری بود پیچانده همه چیز را

نوری بیرون زد تا سیاهی کودکی‌ام را درخشان کند

و تمام ظلمت زمین قصد کرد بکشدش.

6

نقطه نقطه‌ام بود

اما وقتی بازی دو کودک افسون‌زده را بازی کردیم

بر رختخواب لذت سرخ

نقطه به افسانه بدل شد

بعد به جوکر

به دلقک

و آن‌گاه که زمانه با دندان‌هایش او را نیش گرفت

به سیرکی عظیم بدل شد

که نه آغازی داشت و نه پایانی.

7

نقطه تا مرز جنون بخشنده بود

( یادم می‌آید قرار گذاشت خودش را آتش بزند

اگر که او را بی‌هیچ واژه‌ای ترک کنم)

اما او را چونان هر مجنونی رها کردم

که نمی‌تواند بر ضربان قلب‌اش مسلط بشود

و او که صندوق سکه‌های طلای با عظمت را لمس می‌کند.

و زمانی که پشیمانی‌ام به اسطوره بدل شد

چیزی برای آتش زدنم نیافتم

جز واژه‌های سردم.

8

نقطه خورشید را با دست می‌گرفت

و ریا را با دست دیگر

و زمانی که بوسیدمش قرار گذاشت

ملاقه‌ای از آفتاب جهان را به من بدهد

و جامی از رؤیای رختخواب را

اما اگر من گرمای خورشید را بچشم

با همه‌ی ‌تکبر و غرورم می‌سوزم

و اگر جام رختخواب را لمس کنم

در جوانی جن‌زده خواهم شد

پس چگونه می‌توانم شعرم را بنویسم

بعد از این‌که ملاقه و جام از دستش بیفتد؟

9

نقطه خون زیبایی بود

خون بلوغ

خون لذت

خون چاقوها

 خون اشک‌ها

 خون اسطوره

 خون پرنده‌ای سر بریده

نقطه خونم بود

من تمثال شمع.

 

  

 

ضحك المعنى

 

(1)

 لا جدوى

هربتْ سيدة ُالجسدِ الطافحِ بالحُبْ

نحو البحر العاري بفحيحِ الأجسادِ، أنين الرغبات،

نحو المدن الموءودة باللامعنى،

نحو القتل الأسْوَد، نحو النسيان.

هربتْ دون شموسٍ، قمرٍ، ندمٍ، ذكرى.

(2)

لا جدوى

هربتْ سيدةُ الجسدِ الطافح باللذات.

الليلة ألبسُ سروالَ الصحراءْ،

ألقي القبضَ على أعضائي

وأحاكمها بدعاوى سين الفسق

وهاء الهجران إلى أقصى تاء اللذات.

أعلنُ عن خلقِ قصائد تفضحني كاللص.

أعلنُ عن موتي مقتولاً منتصف الليلْ

برصاصةِ قنّاص

وأسارعُ في إرسالِ مراثٍ ساخرة منّي،

وقت هياج الشمسِ إلى نفسي.

فليسقط جسدي: جسد الصعلوك!

وليسقط رأسي: رأس الملك المجنون!

 

 

خنده‌ی معنا

1

مهم نیست

که بانوی کالبدِ پر از عشقفرار کرد

رو به دریای عریان به خرناسه‌ جسدها،

ناله‌ی شهوت‌ها،

رو به شهرهای زنده به گور شده به بی‌معنایی

رو به قتل سیاه، رو به فراموشی،

او بی‌هیچ آفتابی، ماهتابی، خاطره‌ای،

پشیمان فرار کرد.

 

 

2

مهم نیست

که بانوی کالبدِ پر از لذت‌هافرار کرد

امشب شلوار صحرا را به تن می‌کنم

و اعضایم را بازداشت کرده

به اتهام سین فسق،

هاء هجران و تاء لذات، محاکمه می‌کنم

و آفرینش شعرهایم را اعلام می‌کنم

تا چونان دزدی رسوایم کنند

کشته‌شدنم با گلوله‌ی تک‌تیراندازی

را در نیمه شب اعلام می‌کنم

و به سرودن مرثیه‌ای مضحک از خود می‌شتابم

به گاه هیجان آفتاب به خودم.

کالبدم سقوط می‌کند: کالبد دزدی عیار!

و سرم سقوط می‌کند: سر پادشاهی مجنون!

 

محاولة في هاملت

1.

أوفيليا،

يا غيمة البراءة،

أخبريني كيفَ اجتمعت الدنيا في جسدِك

ثُمَّ ضاعتْ في الماء؟

أخبريني كيفَ قُتِلَ أبي

وكيفَ أباحتْ أمي طيورَ طفولتي للثعبان؟

كيفَ قادني الشبحُ إلى الشبح

والموتُ إلى الطوفان؟

 2.

أوفيليا،

جسدُكِ المُقمرُ مرثاةُ عمري

إذن دعيني، مثل طفل يتيم سرقوا ثوبَ عيده،

أبكي عليك

دعيني أتعرّف إلى جسدِكِ البضّ

لأعرف سرَّ الجنونِ والهذيان.

دعيني أتعرّف إلى جبينك

لأعرف سرَّ المطر.

دعيني أتعرّف إلى أصابعك

لأعرف سرَّ الفرح.

دعيني أتعرّف إلى بطنكِ النحيل

لأعرف سرَّ الطفولةِ والطمأنينة.

3.

أوفيليا،

جمالُكِ الأسطوريّ عذّبني كلّ يوم

حتّى قادني إلى منافي الكلمات.

ورضابُكِ أبهجني مثلما يبتهجُ الساحرُ بالصاعقة.

فضمّيني قبلَ أنْ تهلكَ آخر قطرات دمي معك،

ضمّيني قبلَ أنْ يأكلني الماء.

 4.

مدّتْ أوفيليا يدَها إليّ

لكنْ ما أنْ قبّلتُ أصابعها المُترفة

حتّى تحوّلتْ إلى خناجر وشتائم،

ما أنْ قبّلتُ صدرَها الفاتن

حتّى خرجت المردةُ والشياطين

وأحاطتْ بي من كلِّ جانب،

وما أنْ قبّلتُ شفتيها

حتّى خرجت الأفعى إليّ

فسقتني السمّ

لأموت إلى الأبد.  

 

 

سوء قصدبه هاملت

1

اُفیلیا

ای ابر بی‌گناه

به من بگو چگونه دنیا در تو جمع شد

و سپس در آب گم شد؟

به من بگو پدرم چگونه کشته شد؟

و چگونه مادرم پرنده‌های کودکیم را به مادرها بخشید؟

چگونه شبح مرا به شبح راهبری کرد

و مرگ به طوفان؟

2

اُفیلیا

کالبد ماه‌وشت مرثیه‌ی عمر من است

پس بخوان مرا، بسان کودکی یتیم

که لباس عیدش را به سرقت برده‌اند

برایت گریه می‌کنم

بگذار کالبد لطیفت را بشناسم

تا راز جنون و هذیان را بفهمم

بگذار پیشانیت را بشناسم

تا راز باران را بفهمم

بگذار انگشتانت را بشناسم

تا راز شادی را بفهمم

بگذار کمر باریکت را بشناسم

تا راز کودکی و آرامش را بفهمم

3

اُفیلیا

هر روز زیبایی اسطوره‌ایت چنان عذابم می‌داد

که مرا به تبعیدگاه کلمه‌ها ‌کشاند

آب گواریت هیجان زده‌ام کرد

آن‌سان که ساحره‌ای به رعد و برق.

مرا در آغوش بگیر

پیش از آن‌که آخرین قطره‌های خونم با تو هلاک شوند.

مرا در آغوش بگیر

پیش از آن‌که آب قورتم دهد.

4

اُفیلیا

دستانش را به سویم دراز کرد

آن‌گاه که برانگشتان لطیفش بوسه زدم

به خنجرها و دشنام‌ها بدل شدند

آن‌گاه که بر سینه‌ی فتنه‌انگیزش بوسه زدم

دیوها و شیاطین خارج شدند

و از هر سو مرا در بر گرفتند

آن‌گاه که بر لب‌هایش بوسه زدم

ماری به سویم آمد

و نیشی سمی به زد

که تا ابد بمیرم.

 ****************************

نُشرت في كتاب : جهان از جشم هاي منتظر خالي ست. ترجمة: ستار جليل زاده 

 

الصفحة الرئيسية

All rights reserved

جميع الحقوق محفوظة

Home